جهنم شکلاتی
که می گن دنیای ماست . مگه نه ؟؟

سلامتی اونایی که ما رو همینجوری که هستیم دوست دارند و گرنه بهتر از ما رو که همه دوست دارند ...

 

سلام . راستش بچه ها منو با نظراتشون شرمنده کردن . اما من امشب دارم می رم مشهد . واسه همتون دعا می کنم . نمی دونم کی می رسم آپ کنم یا اصلاً می رسم سر بزنم به وب یا نه اما خب حتما در اولین فرصت میام .
فعلاً ...
22 / 4 / 1391برچسب:, :: 11:2 :: نويسنده : نسل 3

قبلاً ها پسرا از باباهاشون یاد می گرفتن چطوری ریشاشونو بزنن

حالا از ماماناشون یاد می گیرن چطوری ابروهاشونو ور دارن ...

به کجا می ریم چنین شتابان ...

20 / 4 / 1391برچسب:, :: 11:58 :: نويسنده : نسل 3

 

آخی یادش بخیر دوران دبیرستان ، زنگ های تفریح و هجوم به سمت بوفه ، شروع کلاس و شلوغ کردناش . اینقدر شلوغ می کردیم که تقریباً قبل هر دبیری ناظم می اومد سر کلاس و به ما یاد آوری می کرد که ما دیگه بزرگ شدیم و اگر الان ساکت نشیم نمره انظباط هممون 1 نمره کم می شه .
یادش بخیر صبح ها نزدیک 1 ربع یا 20 دقیقه سر صف می ایستادیم . آخ که چه حرکت مسخره ای بود صف های ما . همه یا خواب بودن یا داشتن آهنگ می خوندن یا درس ساعت اولو می خوندن یا با بقلی شون حرف می زدن . اصلاً کسی تو باغ نبود . آخه واقعاً هم حرکت مسخره ای بود که همه مون مثل ببخشید مترسگ می ایستادیم تا بزرگان نگامون کنند و عیب و ایراداتمونو بگن و بعدم حرفای تکراری هر روزشونو برامون بخونن ... وای چه خسته کننده !
یادش بخیر همکلاسی و عشق و رفاقتش
یادش بخیر اون معلم هایی که حاضر بودی دنیاتو بدی اما 1 اخم نکنن
یادش بخیر روزهای آخر هر سال که نمی دونستی بخندی یا گریه کنی
یادش بخیر مسیر خونه تا مدرسه که همه با هم جمع می شدیم و پیاده روی سر صبح
یادش بخیر کلاس های فیزیک ، شیمی ، زیست
یادش بخیر کلاس های دین و زندگی و عربی!!!! ( واقعاً عربی یادش بخیر نداشت !!!!!)
یادش بخیر بعضی روزا که حسابی دوست داشتیم دفتر مدرسه که ما رو خیلی اذیت کرده بود ، اذیت کنیم می رفتیم تو حیاط و شروع می کردیم به آب بازی ! خیلی فاز داشت . آخرش همه با سرو وضع خیس و آب چکون می اومدیم و رو صندلی ها می نشستیم و همه ی کلاسو بوی گند خیسی بر می داشت !!! همه حالشون بد می شد اما ما کیفشو کرده بودیم
یادش بخیر 2 ردیف اول کلاسمون بچه خرخونا می نشستن . طفلکی ها رو چقدر اذیت می کردیم . از کاغذ و اشیا که پرت می شد بگیر تا تیکه هایی که سمتشون روانه می شد ! آخرشم یکیشون رفت دانشگاه آزاد ...
یادش بخیر امتحانات و تقلب هاش ... پشت ماشین حساب می نوشتیم ، رو دست و پا می نوشتیم ، پشت صندلی جلویی ، برگه ها رو جابه جا می کردیم . البته یادمه این اواخر متحول شده بودم و فقط تقلب می رسوندم ولی تقلب نمی گرفتم .
خلاصه یاد همش بخیر . یاد صفا و صمیمیت صادقانه ای که بین بچه ها بود . آخه دلیلی نداشت که به هم دروغ بگن . اونا به هم نیاز داشتن . دوستی های موندنی و ساده ...
 
 
بعدش رفتیم دانشگاه با همون روحیه دبیرستانی . البته این واسه اولش بود . دیدیم جو چقدر متــــــــــــــفـــــــــــــــــــاوتــــــــــــه !!!!!!!!!!!! هیشکی به هیشکی نیست . دوست و رفیق و مرام ؟؟؟؟ بی خیال بابا باید حواست به کلات می بود که باد نبره . خلاصه همه چی عجیب بود . دوست یابی به روش دبیرستانم جواب نمی داد . استادا که از همه بدتر مگه حرفتو می فهمیدن . استاد دیشب نتونستیم درس بخونیم و اینا چیــــــــــــــــــــــــــی بی فایده است . تو منفی رو گرفتی و یک پروژه افتاده رو دستت . برنامه کلاس و نطق استاد و امر مدیر گروه و همه چی هم رو اون سایت لامذهب دانشگاه بود . مگه کسی به سؤالاتمون جواب می داد . از قدیم گفتن : مسؤولین پاسخگو نیستن !!! هیچی خلاصه 2 هفته ای از ترم 1 گذشت تا تونستیم به این جو عادت کنیم اما خودمونیم تو این 2 هفته فقط خواجه حافظ شیراز نفهمید که ما ترمکیم اونم چون بنده خدا نبود که حرکات ساده ی ما رو ببینه
آخه ما یاد گرفته بودیم که تو دبیرستان اصل بر سادگی و صداقته اما هنوز یاد نگرفته بودیم که دبیرستان تموم شده و تو دانشگاه اصل بر سیاسته ....
20 / 4 / 1391برچسب:, :: 11:45 :: نويسنده : نسل 3

 

این مطلبو از وبلاگ زیبای " حرف هایی برای نگفتن " برداشتم خواستم شمام بخونید:
YYYYYYYYYYYYYYYYYYYYYYYYYYYYYYYYY
یادداشت روی درسا توجهمو جلب کرد
با خط زیبایی نوشته شده بود : آمدم ، نبودی . یوسف
دست و پایم شل شد
وارد قلبم شدم و در را محکم بستم
بغض داغی در گلویم جوانه زد
گفته بود بیرون دلت چیزی نیست
ولی گوش نکردم ، گوش نکردم و سالهاست که گوش نکرده ام
تا چراغ چشمانم خاموش شده اند
دلم بی در و پیکر شده است
خانه قلبم را چپاول کرده اند و من آواره کوچه های گل آلود قلبم
فرسنگ ها دور تر از مصر
نمی دانم کجا با او قرار بگذارم ...
تنها کارم شده است نوشتن نامه هایی که در گوشه خرابه ای
با صدای بلند رو به آسمان می خوانمشان
باورم شده هر 2شنبه که نامه اعمالم را می بیند
صدایم ضمیمه آن است
برگشته ام بیا...
 
امروز 2 شنبه است . کاش جرأت دروغ نگفتن را پیدا کنم ...
19 / 4 / 1391برچسب:, :: 23:58 :: نويسنده : نسل 3

عکسهای باورنکردنی از ابتدای لقاح تا تولد نوزاد انسان

عکسهای باورنکردنی از ابتدای لقاح تا تولد نوزاد انسان
لینارت نیلسون (Lennart Nilsson) دوازده سال از عمر خود را صرف تهیه تصاویری از رشد نوزاد درون رحم کرد. این عکس های باورنکردنی با استفاده از دوربین های معمولی مجهز به لنز ماکرو و همچنین میکروسکوپ الکترونی گرفته شده است. ایران ناز، در این تصاویر مراحل رشد نوزاد از ابتدای لقاح تا کامل شدن جنین و تبدیل به یک نوزاد را می بینیم.

یه قرار ملاقات… اما نه معمولی! اسپرم و تخمک
 
 
عکسهای باورنکردنی از ابتدای لقاح تا تولد نوزاد انسان! ، www.irannaz.com

دو اسپرم در تماس با تخمک
 
 
عکسهای باورنکردنی از ابتدای لقاح تا تولد نوزاد انسان! ، www.irannaz.com

اسپرم برنده!
 
 
عکسهای باورنکردنی از ابتدای لقاح تا تولد نوزاد انسان! ، www.irannaz.com

روز پنجم-ششم
 
 
عکسهای باورنکردنی از ابتدای لقاح تا تولد نوزاد انسان! ، www.irannaz.com

روز هشتم. جنین به دیوار رحم چسبده است.
 
 
عکسهای باورنکردنی از ابتدای لقاح تا تولد نوزاد انسان! ، www.irannaz.com

مغز جنین شکل می گیرد.
 
 
عکسهای باورنکردنی از ابتدای لقاح تا تولد نوزاد انسان! ، www.irannaz.com

روز ۲۴ام. بعد از ۱۸ روز قلب شروع به شکل گیری می کند. می دانیم که جنین یک ماه هیچ استخوانی ندارد.
 
 
عکسهای باورنکردنی از ابتدای لقاح تا تولد نوزاد انسان! ، www.irannaz.com

4 هفته
 
 
عکسهای باورنکردنی از ابتدای لقاح تا تولد نوزاد انسان! ، www.irannaz.com

هفته پنجم: تقریبا ۹ میلی متر. به وضوح صورت جنین با سوراخ چشم و بینی و دهان مشخص است.
 
 
عکسهای باورنکردنی از ابتدای لقاح تا تولد نوزاد انسان! ، www.irannaz.com

هفته هشتم. جنین به سرعت در کیسه رحمی رشد می کند.
 
 
عکسهای باورنکردنی از ابتدای لقاح تا تولد نوزاد انسان! ، www.irannaz.com

هفته دهم. پلک ها نیمه باز هستند. در روزهای آتی کاملا بسته خواهند شد.
 
 
 
عکسهای باورنکردنی از ابتدای لقاح تا تولد نوزاد انسان! ، www.irannaz.com

هفته شانزدهم. جنین از دست هایش برای شناخت محیط پیرامونش استفاده می کند.
 
 
 
عکسهای باورنکردنی از ابتدای لقاح تا تولد نوزاد انسان! ، www.irannaz.com

شبکه ای از رگ های خونی را مشاهده می کنید. در واقع بدن در حال ساخت استخوان است و این رگ ها تغذیه کننده استخوان بدن خواهند بود.
 
 
 
عکسهای باورنکردنی از ابتدای لقاح تا تولد نوزاد انسان! ، www.irannaz.com

هفته هجدهم. ابعاد تقریبا 14 سانتی متر. اکنون می تواند صدا های بیرون را درک کند.
 
 
 
عکسهای باورنکردنی از ابتدای لقاح تا تولد نوزاد انسان! ، www.irannaz.com

هفته بیستم. تقریبا ۲۰ سانتی متر. موهای پشمالویی بر روی سر و صورت نوزاد ایجاد می شود. این موها را با نام لانوگو (lanugo) می شناسند.
 
 
عکسهای باورنکردنی از ابتدای لقاح تا تولد نوزاد انسان! ، www.irannaz.com

هفته بیست و چهارم
 
 
عکسهای باورنکردنی از ابتدای لقاح تا تولد نوزاد انسان! ، www.irannaz.com

6 ماه بعد. جنین کامل شده و نوزاد آماده ترک رحم می شود. در این زمان جنین به سمت پایین می چرخد تا راحت تر بتواند خارج شود.
 
 
عکسهای باورنکردنی از ابتدای لقاح تا تولد نوزاد انسان! ، www.irannaz.com
 
 
نمی دونم دوست داشتید یا نه . شایدم حالتون بد شد اما خب ما بروبچ علوم پزشکی اینجوریم دیگه . به این عکسا و این مباحث علاقه داریم .
فکر کنید شمام یه روز اینجوری بودید ... نبودید ؟؟؟؟!!!!!
19 / 4 / 1391برچسب:, :: 12:48 :: نويسنده : نسل 3

 

سلام . تازگیا به "نوشتن" علاقه مند شدم کاری که تقریباً 2 ساله نکردم . من قبلاً ها خیلی می نوشتم ، داستان ، خاطره و ... اما یه مدتی بود که دیگه انگیزه نوشتن نداشتم . تازه قبلاً رو کاغذ می نوشتم . می دونید که نوشتن رو کاغذ لطفش بیشتره چون ممکنه گاهی قطره اشکی چاشنی نوشته ت بشه یا اندک چروکی روی کاغذ که همه نشون دهنده حالات و احساساتته اما نوشتن توی این لپ تاپ دیگه این حسو نداره . وقتی روی کاغذ می نوشتم گاهی که اصلاً حواسم به اطرافم نبود دستم می خورد به لیوان چای و ... برگه هم چای نوش جان می نمود !!! منم یهو به خودم می اومدم و اگه اوضاع خیلی خیط شده بود برگه رو عوض می کردم و گرنه که روی همون برگه ادامه می دادم .
اما الان اگه چای بریزه روی لپ تاپم و خراب بشه دیگه نمی تونم بنویسم پس یا چای نمی خورم یا حواسمو جمع می کنم .
می دونید چی شد که دیگه ننوشتم ؟ یه روز پدر فردی که اون موقع ها خیلی دوستش داشتم تموم دل نوشته هایی که واسه فرزندش نوشته بودم رو برداشت و خوند و بعد از مسخره کردنشون آورد و داد به پدر من ! منم اون موقع بچه بودم و این کارش خیلی زد تو ذوقم . اون نوشته ها سوخت ...
توسط خودم سوخت . ترجیح دادم بسوزونمشون و تا ابد تو قلبم نگهشون دارم تا اینکه بخواد توسط هر نامحرمی خونده بشه و نهایتاً خواجه حافظ شیرازی باشه که ازش بی خبر باشه اونم چون اون بنده خدا مرحوم شده نه به خاطر شیرازی بودنش!!!
خلاصه اونا رو سوزوندم و تا آخر نظاره گر سوختنش بودم . بعد اون ماجرا (تقریباً 1 هفته بعدش) 5 یا 6 صفحه ای نوشتم و تقریباً 1 سال بعدش هم 1 صفحه نوشتم و تا 1 سال و اندی بعدش ( تقریباً 1 سال و 10 ماه) که الان باشه دیگه هیچی ننوشتم . حالام نمی دونم چی شده که تو فضای مجازی دست به قلم شدم و دوباره وبلاگمو سروسامون دادم . اما از تنها کار کردن خوشم نمیاد . دوستان هم که درگیرند . اگه توی وبلاگ قلم ها و سبک های متفاوتی نوشته بشه جالب تر می شه چون سلیقه ها متفاوته .
راستی شما چه سبکی دوست دارید ...
19 / 4 / 1391برچسب:, :: 23:0 :: نويسنده : نسل 3

و إذا سألک عبادی عنی فإنی قریب أجیب دعوت الداع إذا دعانی فلیستجیبوا لی والیومنو بی لعلهم یرشدون

و هنگامی که بندگان من مرا بخوانند من نزدیکم دعوتشان را اجابت می کنم هنگامی که مرا بخوانند و به من ایمان بیاورند باشد که هدایت شوند

آخه خیلی میشه که می خونمت اما صداتو نمی شنوم

خدای من ! یا قلبمو پاک کنم یا صداتو بلند تر . شایدم گوشام سنگینه . نمی دونم اما خودت یه کاریش بکن . من غیر تو هیشکیو ندارم ...

18 / 4 / 1391برچسب:, :: 13:25 :: نويسنده : نسل 3

همه مداد رنگی ها مشغول بودند ... به جز مداد سفید

هیچکس به او کار نمی داد . همه می گفتند تو به هیچ دردی نمی خوری .

یک شب که مداد رنگی ها تو سیاهی کاغذ گم شده بودند ...

مداد سفید تا صبح کار کرد

مهتاب کشید ... ماه کشید و اونقدر ستاره کشید که کوچیک شد ...

کوچیک و کوچیکتر شد

... تا تموم شد !

صبح توی جعبه مداد رنگی ها ...

جالی خالی اونو هیچ رنگی نتونست پر کنه ...

( ستاره عمرتون همیشه پر فروغ )

یا حق!

18 / 4 / 1391برچسب:مداد رنگی,کوچیک, :: 1:58 :: نويسنده : نسل 3

 

خدایا یا بزن بره عقب یا بزن خیلی بره جلو ؛ اینجای زندگی رو دوست ندارم !!!
17 / 4 / 1391برچسب:, :: 11:47 :: نويسنده : نسل 3

 

سلام . خوبین ؟ امروز اوضاع چطوره ؟
دیشب مثل هر شب من و خواهرم خوابمون نمی برد ، یعنی می برد اما خب مگه می شه ما 2 تا با هم باشیم و نخندیم ؟ ! یعنی جاتون خالی اینقدر می خندیم که یا خودمون خسته می شیم یا فکامون یا اینکه دل درد می شیم . مثلاً دیشب به چیزای funny که به ذهنمون می رسید می خندیدیم . مثلا
شبی که عروسی دعوتی آخرش بری در خونه عروس و دوماد و به عروس بگی هی هولولولو خوشحالی که با علی ازدواج کردی ؟
یا اینکه یهو بی مقدمه و بدون هماهنگی بری اینقدر دور پدر داماد برقصی تا هر چی شاباش تو جیبش داره بهت بده !
یا اینکه وقتی عروس و داماد دارن عکس می گیرن مثل بچه های کنه ، تا عکاس می خواد بگیره بدویی و بری برا داماد یا عروس شاخ بذاری !
1 شب که مهمون اومده خونتون یهو وسط حرف مهمونا بری و رختخواب بندازی وسط اتاق و بگی خب بسه دیگه ما می خوایم بخوابیم !
وقتی رفتی جایی مهمونی و صاحب خونه داره باهات حرف می زنه یهو بگی خب حالا بسه دیگه چقدر حرف می زنی و بعد پاشی بری بیرون !
وقتی عاقد از عروس می پرسه وکیلم عروس بگه به شما ربطی نداره مگه من از شما می پرسم که وکیلم یا نه ؟ !
وقتی رفتی مهمونی و صاحب خونه می گه بفرمایید بگی به تو ربطی نداره خودم می دونم باید بیام تو !
وقتی می ری عروسی از همون اول که وارد شدی با همراهات ( خواهر و خاله و مادر و...) شروع کنی به رقصیدن ودست زدن و یه جای دور از عروس بشینی و اونجا واسه خودتون یک حلقه تشکیل بدین تا توجه همه به سمت شما جلب شه ! ( تصور کن !!!)
وقتی عروس و داماد دارن میان تو سالن خیلی خونسرد بری جلو داماد و بگی خب تو کجا ؟
تصور کن بری وسط 1 خیابون شلوغ بخوابی و هر کی می خواد رد شه بگی هیس من خوابیدم .
وقتی رفتی عروس کشون همه ماشینا رو به یک خیابون دیگه هدایت کنی و خودم در بری تا هم عروس و داماد تنها بشن و هم بقیه گم بشن !
 
البته تموم اینا فقط تصوراتیه که می دونیم واقعیت نداره و هیچوقتم واقعی نمی شه اما خب ما اینجوریم . من و خواهرم زندگی خیلی funny داریم . هرکدوممون تو ذهنمون یک آینده خیلی فانی هست که هر از گاهی می گیم و بهش می خندیم یا یهو با هم می گیم وای این چقدر فانی بود ...!
زندگی تازگیا خیلی بی انگیزه و بی روح شده هیچ جذابیتی توش نیست . با تموم گرفتاری ها و کارهایی که واسه خودم تراشیدم اما بازم انگیزه تعطیله . بخاطر همینم خودمونو اینجوری سرگرم می کنیم ! ما اینیم دیگه .
شمام اگه بخوایین می تونین از طریق همین وبلاگ اینجور چیزای فانی تونو بگید تا با هم شاد باشیم یا اینکه برام ایمیل کنید
یا حق
17 / 4 / 1391برچسب:, :: 11:42 :: نويسنده : نسل 3

 

 
آیه ای که امروز اومد اونجایی از کتابه که قوم حضرت لوط پیامبری ایشون و تکذیب می کردند و ازشون اطاعت نمی کردند . حضرت لوط بهشون گفت از خدا بترسید و مرا اطاعت کنید
توضیحات : مردان قوم لوط همجنس باز بودند در حالیکه متأهل بودند و می توانستند از راه حلال به خواسته خود برسند .

نمی دونم چقدر تفعل امروز به دردتون خورد اما جای فکر داره که تو زمونه ما خیلی از کار ها هست که از راه حلال می تونیم بهش برسیم فقط یکم دیر تر و با تلاش بیشتر اما ما حرامشو به حلال ترجیح می دیم و ...

17 / 4 / 1391برچسب:کتاب,قوم لوط,حرام,حلال, :: 11:36 :: نويسنده : نسل 3

 

ما نسل بوسه های خیابانی هستیم…

نسل خوابیدن با اس ام اس…
نسل دردو دل با غریبه های مجازی…
نسل غیرت رو خواهر,روشنفکری رو دختر همسایه…
نسل پول ماهانه,وی پــ ی ان…
نسل عکسهای برهـ ـنه بازیگران…
نسل جمله های کوروش و شریعتی…
نسل ترس از رقص نور ماشین پلیس…
نسل استرس های کنکور و سکته های خاموش…
نسل تنهایی,نسل سوخته…
یادمان باشد هنگامی که دوباره به جهنم رفتیم مدام بگوییم:
یادش بخیر…دنیای ما هم همینجوری بود…

نسل ما نسلی بود که هرگز گرمی وجود معشوق رو حس نکرد نسلی که یواشکی بوسید
یواشکی نوشید یواشکی خندید یواشکی گریه کرد یواشکی فکر کرد یواشکی اعتراض کرد
یواشکی آرزو کرد یواشکی درد دل کرد یواشکی انتخاب کرد یواشکی عاشق شد پس به
سلامتی "یواشکی" که اگه نبود این نسل منقرض میشد

15 / 4 / 1391برچسب:, :: 13:10 :: نويسنده : نسل 3

مانده ام با غم هجران نگارم چه کنم
عمر بگذشت و ندیدم رخ یارم چه کنم
چشم آلوده کجا دیدن دلدار کجا
چشم دیدار رخ دوست ندارم چه کنم

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

تا کی به تمنای وصال تو یگانه

اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه

خواهد به سر آید غم هجران تو یا نه

ای تیر غمت را دل عشاق نشانه

التماس دعا

15 / 4 / 1391برچسب:, :: 13:26 :: نويسنده : نسل 3

سلام . عیدتون مبارک جاتون خالی دیشب رفته بودیم خیابون آخه جشن امام زمان بود دیگه ! به هر ایستگاه شربت و شیرینی که رسیدیم دلشونو نشکستیم به هر حال ... بله ! آخه دقت کردی اگه تو هر روز و هر 3 وعده تو خونه ات شربت و شیرینی بخوری باز وقتی بهت می گن واسه جشن امام زمانه یا اینجور مراسما حاضری بقیه رو له کنی تا بری و اونو بگیری ؟؟!!! ( خدایی نشده ؟؟؟ ....)

خلاصه اینقدر خوردیم که آخر شب داشتیم می رفتیم خونه 3 ساعت طول کشید تا پیاده به خونه رسیدیم . از هر خوردنی متنفر شده بودم اما خب معده مم حال کرد دیگه همش شربت و شیرینی امام زمان خورد ! فکر کنم جشن گرفته بود .

راستی یاد دختر یکی از آشنا ها افتادم که فکر کنم 6 سال بیشتر نداره اما کلیه اشو در آورده . دیشب که همه می تونستن شاد باشن خونواده فاطمه غمگین بودن . ایشاالله خود امام زمان مراقبش باشه . اون که هنوز مثل ما نشده که کارنامه شو اونقدر سیاه کرده باشه که آقا روش نشه بگه این شیعه منه . پس هواشو داره

راستی دیشب 1 جشنی رفته بودیم که خیلی خنک و بی مزه بود اما آخرش یک مولودی خوان اومد و یک مولودی قشنگی خوند که انگار با دل ما بازی کرد . فقط 1 بخشش یادمه که می گفت امشب آقا به همه عیدی می ده ... یعنی می شه عیدی ما رو هم بده ؟ یا اگر داد می شه ما بفهمیم عیدی مون چی بوده ؟

راستی امروز نمره یک درسی م اومد که فکر نمی کردم پاس شم اما به لطف حق پاس شدم

15 / 4 / 1391برچسب:, :: 13:11 :: نويسنده : نسل 3

درباره وبلاگ

بی شعار ، بی طرف ، با ظاهر دانشجو هراز گاهی میام و می نویسم شمام نظر بدید تا بدونم دارم چی کار می کنم یا علی ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ عمو تو هم کمکم کن . باشه ... منتظرتم آ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان همینجوری یک دانشجو و آدرس znatrh_5.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت: